باز تو

ساخت وبلاگ
دلبرم من اینجا نشسته ام و به تو فکر میکنم. به تو فکر کردن می دانی چگونه است؟ انگار که از بالای صخره ای بالابلند مناظر سرسبز بهشت را تماشا کنی. انگار که دریا را در چشمانت بریزی و از غرق شدن نترسیده باشی. انگار که به بوسه فکر کنی و اکسیر جوانی در رگهایت جاری شود. جوانی را می خواهم چکار وقتی که تو را دارم و هر لحظه با تو تمام لحظه هاست و هر ثانیه بی تو ابدیتی پردرد است.  دلبرم وقتی به تو فکر می کنم پرنده ها در سرم به پرواز در می آیند. کلمه ها شعر می شوند و هر سلاح که برای جنگ در سرم می پرورانم گل سرخی می شوند که چشمان عشاق جوان را نوازش می دهد دلبرم تو مثل امید مثل بوی خوش گلهای بهاری مثل سحرگاهی زیبا که تا ابد ادامه دارد در جانم رخنه کرده ای و من تو را به خاطر تمام این چیز ها ستایش میکنم اما از آن رو دوستت دارم که تو خود تو هستی، به هیچ نقاب و رنگی. باز تو...
ما را در سایت باز تو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1koowat7 بازدید : 73 تاريخ : يکشنبه 15 بهمن 1396 ساعت: 14:17

به سمت من نیا من از جنس حصارم در رگهایم خون میدانهای مین جاریست و شب ها برای سیم های خاردار عاشقانه می نویسم به سمت من نیا در من هر روز جنگی تازه شروع می شود و ترسوتر از آنم که لوله ی تفنگ را به سقف دهانم بچسبانم به سمت من نیا من از تو می نوشم از روحت تمام که میشوی همچنان به شکار ادامه می دهم نیاموخته ام که رفتن را دوست بدارم یا برای پایان ها بخندم ادامه می دهم به سمت من نیا من از جنس حصارم و در رگهایم خون میدانهای مین جاریست      مهدی یکتا باز تو...
ما را در سایت باز تو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1koowat7 بازدید : 61 تاريخ : يکشنبه 15 بهمن 1396 ساعت: 14:17

من از امیدوار بودن دست برداشته ام. حالا فقط به رفتن ایمان دارم، به گذر کردن بی صدا. هر زمزمه ای از گذشته و هر نجوایی از آینده را باید نشنیده گرفت. پنجره ها را باز کن. پرنده ها چیزی از زمستان قبل به خاطر ندارند و تابستان برایشان جز شکار و صدای جوجه ها معنای دیگری ندارد. جوجه هایشان که سر از تخم بیرون بیاورند باز به رفتن فکر میکنند. آنها سالها پیش امیدوار بودن را رها کرده اند. آموخته اند که باید از تمام سرماهای جهان فرار کرد. از تمام سردها. از دستهایی هیچ راهی برای گرم شدن نمی دانند. لبها و قلبهایی که هیچ بوسه ای گرمشان نمیکند. انسان بیچاره! فکر میکنی چند روز دیگر زنده خواهی ماند؟ ما پرنده نیستیم که پرواز کنیم و تنها سلاحمان در برابر زمستان آغوش و بوسه است. افسوس، من از امیدوار بودن دست برداشتم و رفتن انتخاب من شده. بگذار زمستان هر قدر می خواهد پشت سر من بدود.  باز تو...
ما را در سایت باز تو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1koowat7 بازدید : 67 تاريخ : يکشنبه 15 بهمن 1396 ساعت: 14:17

کهکشان ها هنوز هم از هم دور می شوند. کسی به چیزی نزدیک نشده است و احتمالا هنوز هم کسی هست که شبها صدای جیرجیرکها را می شنود. در دستهایم سیبهای زیادی است که در جوانی چیده بوده ام. حالا پیر می شوم و سیبها یکی یکی می افتند و من هنوز هیچکدام را گاز نزده ام. انسان حریص است. از قله ها همه ی آنها را می خواهد. از زن ها همه ی آنها را. از سیب ها همه ی آنها را. وقتی کسی دستت را می فشارد. وقتی می بوسدت، وقتی می فهمی که دوست داشته شده ای چیزی عوض نمی شود. کهکشانها هنوز هم از هم دور می شوند. تو چیزهای زیادی می خواستی. ما چیزهای زیادی می خواستیم، اما فکر نکردیم که ما خیلی زیادیم و دنیا اینقدر ها نه. نمی دانستیم یا نمی خواستیم بدانیم که بوسه کم است. دستهایی که دستهایی را بفشارند کم اند و عشق به اندازه ی همه وجود ندارد. درخت باشی یا پرنده یا شن ریزه ی ساحلی داغی که ناگهان موجی سرد نفسش را بند می آورد. تفاوتی ندارد، جهان همه ی ما چیزهایی کم دارد. من آرزو کردم که نهنگ باشم. نهنگ گوژپوشت. آخرین نهنگ گوژپشت و چشمهایم را بستم. امیدوارم این ها همه خواب باشد تا وقتی بیدار می شوم به تنهایی تا انتهای اقیانوس شنا کنم. کهکشان ها هنوز هم از هم دور می شوند، کسی به چیزی نزدیک نشده است. باز تو...
ما را در سایت باز تو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1koowat7 بازدید : 51 تاريخ : يکشنبه 15 بهمن 1396 ساعت: 14:17

دیروز مرگ نزدیک بود. عجیب و احمقانه این است که قبل از اینکه به کسانی که دوستشان دارم فکر کنم به این فکر کردم که هنوز زنی را نبوسیده ام. مرگ ما را از خودمان بیرون می کشد. من می توانستم ملوان، رام کننده ی شیر، بند باز، پزشک، جهانگردی کوله به پشت و یا هر چیز هیجان انگیز دیگری باشم. اما به جای تمام اینها این هستم. مردی ناشناخته که در یک روز ناشناخته در یک راه نا شناخته مرگ راهش را می بندد. غمگین هم اگر نباشد ترسناک است. چیزی که دیروز با آن رو به رو شدم ترس نبودم. اثبات این حقیقت بود که پایان قطعی است. روزی تمام خواهد شد. درد، دوست داشتن، عشق، رنج، فریاد، خنده.... ، روزی تمام خواهد شد. چه کسی من را به یاد خواهد آورد؟ چه کسی با چشمهای خیس عکسهایم را نگاه خواهد کرد؟ چه کسی به خاطراتی که با من داشته فکر خواهد کرد؟ چه کسی کلمه هایم را به خاطر می آورد؟ دیروز مرگ نزدیک بود.یخ ها آب شدند. کی می‌خواهم سفر را آغاز کنم؟ باز تو...
ما را در سایت باز تو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1koowat7 بازدید : 64 تاريخ : يکشنبه 15 بهمن 1396 ساعت: 14:17

حیاط خانه ی ما مشترک بود. اردیبهشت ها که باران می زد چاله ی آبی در مرز حیاط خانه هایمان درست می شد. او در آن طرف چاله می ایستاد و من این طرف، مثل دو پادشاه که در قلمروشان برای هم خط و نشان می کشند. هیولا گاهی از من حمایت می کرد و گاهی از او. تکلیفش مشخص نبود. موجود نان به نرخ روز خوری بود که چیزی از شرافت در اون یافت نمی شد. گاهی که سارا برایش گلابی های تازه می آورد طرف او بود اما وقتی من با باقیمانده ناهارم به سراغش می آمدم بدون شک به سمت من می آمد و این لج سارا را در می آورد. هوا که داغ تر می شد چاله هم خشک می شد و هیولا به درون زمین فرو می رفت. آن روزها فرصتی بود تا من با ملکه ی سرزمین حیاط کناری مان صلح کنم. گلابی ها و گاهی ناهار را با هم می خوردیم. وقتی هیولا نبود ما دوستان خوبی بودیم و بازی های زیادی را اختراع می کردیم که هیولایی در آن ها وجود نداشت. گاهی اما بر سر خاطرات هیولا دعوایمان می شد و هر کدام سعی می کرد تا ثابت کنیم تا آن اهریمن خفته در زمین چه کسی را بیشتر دوست داشته است. تابستان که تمام می شد دیگر دلتنگ هیولا می شدیم. منتظر می ماندیم تا اولین باران های پاییزی او را از خواب بیدار کند و ما دوباره بفهمیم که او چه کسی را بیشتر دوست دارد. پاییز با اولین ابرها و صدای رعد و برق از پنجره به بیرون نگاه می کردیم. قطره های باران آرام آرام دست به دست هم می دادند و ما از پشت باز تو...
ما را در سایت باز تو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1koowat7 بازدید : 74 تاريخ : يکشنبه 15 بهمن 1396 ساعت: 14:17

چرا چیزی می نویسم؟ اصلا چرا باید چیزی بنویسم؟ نوشتن مثل گاز زدن پیتزای داغ، مثل جلد کردن توپ پلاستیکی و مثل ریاضی درس دادن در زندگی من اتفاق افتاد. من نوشتم. با مخاطب های کم. همان هایی که اینجا هستید. متن های بی معنا، شعرهای پر سوز و گداز، رفتن ها ماندن ها. حالا از من چه چیزی باقی مانده است؟ چرا همینگوی، سالینجر یا جرج اورول نیستم؟ حالا چه کسی مرا بیشتر دوست دارد؟ ماموریت ما چیست؟ قبول کنید که سیاره ی خسته کننده ای داریم که هر روز خطرناک تر می شود. ولی مگر ما برای نجات یافتن به اینجا آمده ایم؟ نه. ما آمده ایم تا در نهایت بمیریم! تمام پس چرا چیزی می نویسم؟ شاید چون راه دیگری بلد نیستم. مردی تنها در جزیره ای تنها که هر روز روی شنهای ساحل کلمه ی "کمک" را می نویسد و هر بار یک موج عظیم آن را پاک می کند. اما مرد چکار کند؟ وقتی راه فراری ندارد چکار کند؟ به آب بزند و بگریزد؟ تا کجا؟ تا شکم ماهی ها؟ باز تو...
ما را در سایت باز تو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1koowat7 بازدید : 44 تاريخ : يکشنبه 15 بهمن 1396 ساعت: 14:17

و سرانجام کلیسا تو را بخشید. تو مرده بودی و فقط خدا می دانست که حالا چگونه فکر میکنی. آیا هنوز می پنداری که زمین به دور خورشید می چرخد؟ می دانم که بارها ارسطو را دشنام داده ای آه که چه دشنام شیرینی است مگر نه؟ دشنامی سرشار از ترس و لذت.  عزیز دانشمند، خداوند بزرگتر از تمام آنهایی است که خونت را در شیشه کرده بودند. می خواستند که مشتهایشان را در مغز احتمالا نسبتا بزرگ تو فرو کنند و آن را بفشارند اما چه کسی می توانست حدس بزند که تو منظومه شمسی را به سخره بگیری؟ دستهایت را بالا بردی و خواستی که سالهای بیشتری زندگی کنی، نفس بکشی و احتمالا بعد از خوردن یک شام مفصل آروغ بزنی. همه ی اینها می ارزید. می ارزید که دستهایت را بالا ببری و بگویی که کپرنیک گه خورده است.  و سرانجام کلیسا تو را بخشید. تو مرده بودی. حالا، چگونه فکر میکنی؟ باز تو...
ما را در سایت باز تو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1koowat7 بازدید : 61 تاريخ : يکشنبه 15 بهمن 1396 ساعت: 14:17

مثل رفتن وقتی هیچ چیز خوبی نمانده است و مثل ماندن وقتی تمام چیزهای خوب رفته اند   کوهستانم یا تند باد را نمی دانم مانده ام یا رفته ام را یادم نیست فقط با صدای سوت هر کشتی به مهاجرانی که در بندر نیویورک پیاده می شوند فکر می کنم و جهان که آنقدر وسیع است که بشود پاهایم را کمی بیشتر دراز کنم   مرده ام شعرهایم در باد در کوهستان و صدای سوت کشتی ها رها شده اند آخرین سطر این شعر را یک مهاجر غیر قانونی نوشته است که هیچ چیز نمی خواست جز بوسه    باز تو...
ما را در سایت باز تو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1koowat7 بازدید : 48 تاريخ : يکشنبه 15 بهمن 1396 ساعت: 14:17